کد مطلب:314873 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:176

دستم تکان نمی خورد
آقای علی اصغر یوسفی، همسایه سابق مسجد مذكور، كرامتی مربوط به 35 سال قبل را چنین بیان كردند:

در روزگار پیشین، چنین مرسوم بود كه زنان متدین اسفنجان و حومه، چند متر پارچه یا شال را به عنوان نذری به مسجد مزبور اهدا می كردند و آن ها را روی طنابی كه در داخل مسجد كنار یكی از دیواره های آن بسته شده بود می گذاشتند. روزی مرحوم حجةالاسلام آقای میرزا احمد سهندی به من گفتند: این پارچه ها و شال ها به درد این مسجد نمی خورند، آن ها را جمع كرده و به فروش تا با پول آن ها چیز دیگری برای مسجد خریداری شود.

بنده هم آنها را جمع كرده و بسته بندی نمودم و در میان یك چادر مشكلی گذاشته و آن را پیچیدم و به آقای سهندی گفتم: شال ها اكنون آماده است و هر كس می خواهد آن ها را ببرد بفروشد هیچ مانعی ندارد. ایشان در جواب من گفت: خودت بفروش. چون بنده تمایلی نداشتم كه در فروش آن ها دخالت كنم، لذا چند روز تعلل كرده و آن ها را نفروختم. در هر صورت، در این ایام عده ای از زنان اسفنجان به همسرم گفته بودند كه: در خواب دیده اند كه به منزل ما سیل آمده است. هنگامی كه همسرم این قضیه را برایم نقل كرد، اظهار داشته ام آن ها مرا به خاطر این كه آن شال ها را جمع كرده ام تا بفروشم می ترسانند لذا به حرفشان اعتنا نكردم. به هر حال، شبی در عالم رؤیا دیدم، در میدان اسفنجان هستم و یك نفر از اهالی قریه مذبور، چاقویش را به شكم من كشید و در نتیجه شكمم زخمی



[ صفحه 413]



شد و من دستم را روی زخم گذاشتم تا احشایم بیرون نریزد.

مردمی كه در میدان ایستاده بودند به یكدیگر گفتند: او را به پزشك برسانید، یك نفر در پاسخ آن ها گفت: اگر نزد طبیب حاذق و دكتر ماهر هم ببرید معالجه نخواهد شد! در این حال از خواب بیدار شدم، ولی با كمال تعجب دیدم، دستم را روی شكمم گذاشته ام كه به آن كاملا چسبیده است و خیلی هم عرق نموده ام اما كوچك ترین دردی ندارم. از این رو، خواستم دستم را از روی شكمم بردارم نتوانستم زیرا محكم به شكمم چسبیده بود.

سرانجام سحرگاه فرا رسید، به بچه ها گفتم: به برادرم و جناب حجةالاسلام حاج حسین نبوی اطلاع دهید تا بیایند خانه و درد مرا چاره جویی كنند. افراد نامبرده فورا پس از اطلاع از جریان به منزل ما آمدند و دیدند كه دستم به شكمم چسبیده است. آقای نبوی با دست و سر زانویش دستم را تكان داد و محكم گرفت و به سوی بالا كشید، ولی دستم سر جای خودش قرار گرفته بود و تكان نمی خورد!

هنگامی كه ایشان این صحنه عجیب را مشاهده كردند به من گفتند: دستت باز نمی شود ولی دستت را با خدا باز كن و نیتت را عوض كن. من هم توی دلم تصمیم گرفتم شال های مزبور را سر جای خود قرار دهم و در فروش آن ها دخالت نكنم. به دنبال این تصمیم، متوجه شدم كه دستم خود به خود از جایی كه قبلا چسبیده بود جدا شد و حركت كرد. پس یك طناب ضخیم و محكم تری تهیه نمودم و در جای طناب سابق بستم و شال های مذكور را روی آن چیده و ردیف كردم و از اول هم بهتر شد.



[ صفحه 414]